برای بغض گنجیشکای بی خونه یه قطره اشک روی گونه هات بس بود
همین باغی که از پژمردنش میگی تو اوج خنده و آزادی بی کس بود
هنوز شاید نمیدونی پرستوها نه از سرما که از تنهایی میمیرن
به این خاطر همیشه زندگی زیباست که دل ها لحظه ای آروم نمیگیرن
من از بی طاقتی های تو دلگیرم نه اینکه با تو و حس تو بد باشم
نمیخوام بیخودی غمگین و ویرون شی یا تو هر اشتباهی با تو همپا شم
واسه کاجی که از ریشه تبر خورده چه سودی داره جشنای زمستونی
زمانی که قراره گم بشم از تو چه بهتر که بمیرم تو پشیمونی
اگه طوفان نباشه دریا دریا نیست چرا میترسی از بی رحمی تقدیر
ستاره توی ظلمت معنی میگیره نترس از این سیاهی های دامن گیر
برای بغض گنجیشکای بی خونه یه قطره اشک روی گونه هات بس بود
همین باغی که از پژمردنش میگی تو اوج خنده و آزادی بی کس بود