در فصل بارش سنگ همچو آیینه بمان
بر جان دشت تشنه بنویس از عطر بهاران
در انتظار فردا شب را سحر کن
با کوله باری از نور از شب گذر کن
سرمست و عاشقانه در خود نظر کن
بشکن درِ قفس را از تن رها شو
درمان درد دردمندان را دوا شو
از خود دمی برون آ محو خدا شو
خورشیدی در جان تو پنهان است
دریا از یاد تو پریشان است
عاشق شو زیرا عاشق انسان است
خورشیدی در جان تو پنهان است
دریا از یاد تو پریشان است
عاشق شو زیرا عاشق انسان است
دنیا در چشم عاشق نفسیست
بی عشق آنم قفسیست
آزاد از بند و دام قفس شو
با عاشق هم نفس شو
در انتظار فردا شب را سحر کن
با کوله باری از نور از شب گذر کن
سرمست و عاشقانه در خود نظر کن
بشکن درِ قفس را از تن رها شو
درمان درد دردمندان را دوا شو
از خود دمی برون آ محو خدا شو
خورشیدی در جان تو پنهان است
دریا از یاد تو پریشان است
عاشق شو زیرا عاشق انسان است